وسط پخش خبر چند نفر زنگ زدندلاف از غیرت و مردانگی و ننگ زدندسفرهی ما که پر از خون جگر شد به درککافر و مرتد مان خواند و به ما اَنگ زدندشعر خواندم که در این معرکهها گم نشویصد رقم وصله ی ناجور به فرهنگ زدندوا نشد غنچه ی لبخند تو از بس که خبر...حرف از خانهبراندازی یک جنگ زدندپرسش تلخ تو را نیست جوابی که چرا...این جماعت به چه جرم آینه را سنگ زدند؟!علی بیانی۱۲؍۶؍۱۴۰۱ |+| نوشته شده در شنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۱ساعت ۴:۴۲ ب.ظ  توسط علی بیانی | بخوانید, ...ادامه مطلب
مثل سرگردانی حوا و آدم بیخبراز بهشت افتاده باشی در جهنم بیخبرآسمان صاف است جای ابر بغضی در گلو تا بباری جای باران اشک نم نم بیخبرهی کنار خاطراتش مینشینی، جای اومیگذارد سر به روی شانه ات غم بیخبردر نبردی، روزگار اینگونه زخمت میزندتیغ را بر سینهی سهراب، رستم بیخبر سرنوشت نانجیب آنقدر بد تا میکندتا شود این قافیه با قامتت خم بیخبراین غزل شاید بگوید: حال شاعر خوب نیستچند روزی هست از احوال مریم بیخبرعلی بیانی۲۹؍۴؍۱۳۹٨, ...ادامه مطلب